روزی جوان ثروتمندی نزد استادی رفت و گفت:

عشق را چگونه بیابم تا زندگانی نیکویی داشته باشم؟ استاد مرد جوان را به کنار پنجره برد و گفت: پشت پنجره چه می*بینی؟ مرد گفت: آدم*هایی که می*آیند و می*روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می*گیرد. سپس استاد آینه بزرگی به او نشان داد و گفت: اکنون چه می*بینی؟ مرد گفت: فقط خودم را می*بینم. استاد گفت: اکنون دیگران را نمی*توانی ببینی. آینه و شیشه هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده*اند، اما آینه لایه نازکی از نقره در پشت خود دارد و در نتیجه چیزی جز شخص خود را نمی*بینی. خوب فکر کن! وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می*بیند و به آن*ها احساس محبت می*کند، اما وقتی از نقره یا جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می*شود، تنها خودش را می*بیند. اکنون به خاطر بسپار: تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقره*ای را از جلوی چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و همه را دوستشان بداری اینبار نه به خاطر خودت بلکه به خاطر خدا . آن*گاه خواهی دانست که” عشق یعنی دوست داشتن دیگران.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


نويسنده : فرشته مولایی