زن و شوهر جوانی سوار بر موتور سیکلت در دل شب می راندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو من می ترسم!

مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره!

زن جوان: خواهش میکنم من خیلی می ترسم!

مرد جوان: خب، امّا اول باید بگی دوستم داری.

زن جوان: دوستت دارم اما حالا میشه یواش تر برونی؟

مرد جوان: منو محکم بگیر.

زن جوان: حالا میشه یواش تر برونی؟

مرد جوان: باشه به شرط که این کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیت ام میکنه.

روز بعد روزنامه ها نوشتند: برخورد یک موتور سیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت...

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون اینکه زن جوان را معطل کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.


نويسنده : فرشته مولایی


پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟

مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است

به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم

او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.

اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.

و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد….

حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.

پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟

آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟

مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت و خاموش ماند.

 

 


نويسنده : فرشته مولایی


بهای معجزه

سارا هشت ساله بود که از صحبت پدرمادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند.

پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینه جراحی پر خرج برادرش را بپردازد.

سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد.

قلک را شکست. سکه ها رو رو تخت ریخت و آنها رو شمرد .فقط پنج دلار.

بعد آهسته از در عقبی خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.

جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود بالاخره سارا حوصلش سررفت و سکه ها رو محکم رو شیشه پیشخوان ریخت.

داروساز جا خورد و گفت چه میخواهی؟

دخترک جواب داد برادرم خیلی مریض است می خوام معجزه بخرم قیمتش چقدراست؟

دارو ساز با تعجب پرسید چی بخری عزیزم!!؟

دخترک توضیح داد برادر کوچکش چیزی در سرش رفته و بابام می گوید فقط معجزه میتواند او را نجات دهد من هم می خواهم معجزه بخرم قیمتش چقدر است؟ داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما اینجا معجره نمی فروشیم.

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت شما رو به خدا برادرم خیلی مریض است و بابام پول ندارد و این تمام پول من است. من ازکجا می توانم معجزه بخرم؟؟؟؟

مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟

دخترک پولهارا کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.مرد لبخندی زد وگفت: آه چه جالب!!! فکر میکنم این پول برای خرید معجزه کافی باشه. بعد به آرامی دست اورا گرفت و گفت من میخوام برادر و والدینت را ببینم .

فکر میکنم معجزه برادرت پیش من باشه ، آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.

فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.

پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت از شما متشکرم نجات پسرم یک معجزه واقعی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟

دکتر لبخندی زد و گفت :هزینه عمل 5 دلار می شد که قبلا پرداخت شده است.

 

 


نويسنده : فرشته مولایی


داستان

مرد مسني به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالي كه مسافران در صندلي‌هاي خود نشسته بودند، قطار شروع به حركت كرد.

به محض شروع حركت قطار پسر ٢۵ ساله كه كنار پنجره نشسته بود پر از شور و هيجان شد.

دستش را از پنجره بيرون برد و در حالي كه هواي در حال حركت را با لذت لمس مي‌كرد فرياد زد: پدر نگاه كن درخت‌ها حركت مي‌كنند! مرد مسن با لبخندي هيجان پسرش را تحسين كرد.

كنار مرد جوان، زوج جواني نشسته بودند كه حرف‌هاي پدر و پسر را مي‌شنيدند و از حركات پسر جوان كه مانند يك كودك ۵ ساله رفتار مي‌كرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هيجان فرياد زد: پدر نگاه كن درياچه، حيوانات و ابرها با قطار حركت مي‌كنند!
زوج جوان پسر را با دلسوزي نگاه مي‌كردند.

باران شروع شد چند قطره روي دست مرد جوان چكيد.

او با لذت آن را لمس كرد و چشم‌هايش را بست و دوباره فرياد زد: پدر نگاه كن باران مي‌بارد،‌ آب روي دست من مي‌چكد!
زوج جوان ديگر طاقت نياورند و از مرد مسن پرسيدند: ‌چرا شما براي مداواي پسرتان به پزشك مراجعه نمي‌كنيد؟
مرد مسن گفت: ما همين الان از بيمارستان بر مي‌گرديم. امروز پسر من براي اولين بار در زندگي مي‌تواند ببيند...


نويسنده : فرشته مولایی


محتسب

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت مست گفت این پیراهن است افسار نیست

گفت مستی زان سبب افتان وخیزان می روی گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست

گفت می باید ترا تا خانه ی قاضی برم گفت رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست

گفت نزدیک است والی راسرای آنجا شویم گفت والی از کجا در خانه ی خمار نیست

گفت تا داروغه راگوییم درمسجد بخواب گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت دیناری بده پنهان و خود را وارهان گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست

گفت از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم گفت پوسیدست جز نقشی ز تار و پود نیست

گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست

گفت می بسیار خوردی زان چنان بیخود شدی گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست

گفت باید حد زند هوشیار مردم مست را گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست


نويسنده : فرشته مولایی


عشق واقعی

 

      عکس هایی زیبا به معنای عشق و زندگی


نويسنده : فرشته مولایی


خدا

 

            به خدا گفتم : بیا جهان راقسمت کنیم آسمون واسه من،ابراش مال تو

            دریاش واسه من ، موجش واسه تو

           ماه مال من ،خورشید مال تو

           خدا خندید وگفت:توبندگی کن وانسان باش ،همه دنیا مال تو....

                                                  من هم مال تو .

                               تصاوير زيباسازی وبلاگ ، عروسك ياهو ، متحرك             www.bahar22.com

 

                      


نويسنده : فرشته مولایی


کودک

            هزاران دهقان برای باریدن باران دعا کردند

           غافل ازاین که ،خدا باکودکی بود که

             چکمه اش سوراخ بود.


نويسنده : فرشته مولایی


به دیگران نه ، ولی بادیگران بخندیم

 

                       به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند وبه تومی گویدارباب نخند

                         به پسرکی که آدامس می فروشد وتوهرگز نمی خری نخند

                                       به کسی که دربازار دادمی کشد وخواهش می کند بیاییدبخرید نخند

                      به معلمی که دست وعینکش گچی است ویقه ی پیراهنش جمع شده نخند

                                                     به دستان پینه بسته ی پدرت

                                                    به کارکردن وجاروکردن مادرت

                                                    به رفتگری که درگرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد

                                                  به پلیسی که سرچهارراه باکلاه صورتش راباد می زند

                                                 به پارگی ریز جوراب کسی

                                                به پشت و رو بودن چادر پیرزنی درخیابان

                                             به مردی که درخیابانی شلوغ ماشینش پنچرشده و............

 

                                            نخند ، نخند که دنیا ارزشش راندارد که تو به خردترین رفتارهای آدم هابخندی

                                          که نمی دانی چه دنیای بزرگ وپردردسری دارند. آدم هایی که هرکدام برای خود

                                          وخانواده اش همه چیز وهمه کسند.آدم هایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،

                                             

 

                               

.

.


نويسنده : فرشته مولایی


شیشه

          تا که بودیم نبودیم کسی

          کشت ماراغم بی همنفسی

           تا که مردیم همه یار شدند

           تا بمردیم همه هشیار شدند

           قدر آن شیشه بدانید که هست

          نه درآن موقع که افتاد و شکست

                                             لحظه هایتان طلایی


نويسنده : فرشته مولایی


مادر

     وقتی کوچیکن دوست دارن برای مادرشون هدیه بخرن اما پول ندارن

        وقتی بزرگ میشن ،پول دارن اما وقت ندارن

       وقتی که پیرمیشن ، پول دارن وقت هم دارن  

                  اما............  

                 مادر ندارن  

          

        « تقدیم به همه ی مادران دنیا»بهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar22.com


نويسنده : فرشته مولایی


این چنین باشیم

هیچ وقت به جملات منفی ومایوس کننده ی دیگران گوش ندهید؛چون آن ها زیبا ترین رویا ها وآرزوهایتان را ازشما می گیرند،چیز هایی که ازته دلتان آرزویشان رادارید.

 

همیشه به قدرت کلمات فکر کنید؛چون هرچیزی که می خوانید یا می شنوید دراعمال شما تاثیر می گذارد پس همیشه مثبت فکر کنیدو...

 

هروقت کسی خواست به شما بگویدکه به آرزوهایتان نخواهید رسید به خودتان بقبولانید وزمزمه کنید: «من همراه خدای خودم ، همه کار را می توانم انجام دهم.

 

چشمان خود را به تغییرات بگشا،اما ارزش های خود رابه سادگی دربرابر آن ها فرو مگذار.

 

دانش خود رابا دیگران درمیان بگذار؛این تنها راه جاودانگی است.

درآخر:

شرافتمندانه زندگی کن ؛ تاهرگاه بیشتر عمر کردی،با یادآوری زندگی خویش دوباره شادی را تجربه کنی.


نويسنده : فرشته مولایی


اول خودت را عوض کن

این عبارت روی قبریک کشیش انگلیسی درکلیسای وست مینستر نوشته شده است :

« جوان که بودم خیال داشتم دنیا راعوض کنم،مسن تر وعاقل تر که شدم فهمیدم که : دنیا عوض نمی شود،بنابراین توقعم را کم کردم وتصمیم گرفتم  به عوض کردن کشورم قناعت کنم،ولی کشورم هم خیال نداشت عوض شود،به میانسالی که رسیدم ،آخرین توانایی هایم را به کار گرفتم که فقط خانواده ام را عوض کنم ،ولی پناه برخدا ،آن ها هم خیال نداشتند عوض شوند .

اینک که دربستر مرگ آرمیده ام، ناگهان دریافته ام که اگر فقط خود راعوض می کردم ، خانواده ام هم عوض می شد وبا پشتگرمی آن ها می توانستم کشورم را عوض کنم ، وخدا راچه دیدید شاید حتی می توانستم دنیا را هم عوض کنم .»


نويسنده : فرشته مولایی


پول

با پول میشه یه خونه خرید ، ولی آسایشو هرگز ...

میتونی باهاش ساعت بخری ، ولی فرصت رو هرگز ...

میتونی باپول مقام ودرجه بخری ، ولی فرصت روهرگز ...

میتونی یه تختخواب شیک بخری ، ولی خواب راحت روهرگز ...

میشه باهاش کتاب خرید ، ولی فهم و شعورو هرگز ...

میتونی باهاش دارو بخری ، اما سلامتی رو هرگز ...

میتونی یه همسر زیبا داشته باشی ، ولی عشق واقعی رو  هرگز .

               سایه ی عشق الهی مستدامتان


نويسنده : فرشته مولایی


آزادی

 

آزادی

تنها، آزادیBIRD

من ازمرگ نمی هراسیده ام.

عشق به آزادی،سختی جان دادن را

برمن هموار می سازد.

عشق به آزادی مرا همه ی عمر درخود گداخته است.

آزادی معبود من است.

به خاطر آزادی هرخطری بی خطر است.

هر دردی بی درد است و...   حال می خواهم چه کنم؟  قلب که می زندبرای کیست؟

برای چیست؟  وصبح که سربرمی کشدبرای کیست؟....        < دکترعلی شریعتی >

 


نويسنده : فرشته مولایی


گزیده ای ازنامه ی چارلی چاپلین به دخترش

جراالدین دخترم

پدرت با توحرف می زند.شاید شبی درخشش گرانبها ترین الماس این جهان تورافریب دهد.آن شب است که این الماس ، آن ریسمان نااستوار زیرپای توخواهد بودوسقوط تو حتمی است...

روزی که چهره ی زیبای یک اشراف زاده ای بی بندوبارتورا به فریبد،آن روز است که بندباز ناشی خواهی بود ،بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند.

ازاین رو،دل به زروزیور مبند.بزرگ ترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه برگردن همه می درخشد. اما اگرروزی دل به مردی آفتاب گونه بستی، با او یکدل باش وبه راستی اورا دوست بدار.

دخترم جراالدین

انسان باش ، پاکدل و یکدل باش ؛ زیرا که گرسنه بودن،صدقه گرفتن ودرفقرمردن،هزاربارقابل تحمل تر از پست وبی عاطفه بودن است.


نويسنده : فرشته مولایی


خدا

خدا رابطلبید ،چنان عاشقی که معشوق خودرا ازصمیم دل می خواهد. همچون آرزومندی که درحسرت طلاست وهمانند کودکی که درتمنای مادرگم کرده اش است .

پس بیایید زمزمه کنید « هرآن چه اوبخواهد،همان رامی خواهم »

 


نويسنده : فرشته مولایی